معنی جایزه داده نشد

حل جدول

جایزه داده نشد

برنده نوبل ادبیات در سال 1941 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1942 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1914 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1918 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1935 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1940 میلادی

برنده نوبل ادبیات در سال 1943 میلادی


جایزه ای اعطا نشد.

برنده نوبل شیمی در سال 1917 میلادی

برنده نوبل شیمی در سال 1924 میلادی

برنده نوبل شیمی در سال 1940 میلادی

برنده نوبل شیمی در سال 1942 میلادی


جایزه ای اعطا نشد

برنده نوبل فیزیک در سال 1931 میلادی

لغت نامه دهخدا

نشد

نشد. [ن َ ش ُ] (مص مرخم) نشدن. ناشدن.
- امثال:
کار نشد ندارد، همه کاری ممکن است. هیچ کاری ممتنع و محال نیست. (یادداشت مؤلف).

نشد. [ن َ] (ع مص) جستن گمشده را. (آنندراج). طلب کردن و جستن گمشده را. (از ناظم الاطباء) (از المنجد). نشده. نشدان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). || تعریف نمودن [گمشده را]. (آنندراج). تعریف کردن [گمشده را]. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نشدان. نشده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). || بشناختن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سوگند دادن به خدا. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). سوگند بردادن. (تاج المصادر بیهقی). || نشدتک اﷲ گفتن کسی را؛ یعنی به خدای می پرسم ترا، چنانکه گوئی فرایاد او می آوری. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || در تداول عرب: مدح. (از المنجد).


داده

داده. [دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از دادن. مبذول. بخشیده. عطا کرده:
دل بمهر امیر دادستم
کس نگوید که داده باز ستان.
فرخی.
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند.
خاقانی.
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر باز مگیر.
خاقانی.
بدارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست.
نظامی.
|| عطا. عطیه. بخشش:
ببایدش دادن بسی خواسته
که نیکو بود داده ناخواسته.
دقیقی.
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده ٔ پدر و داده ٔ دارنده اله.
فرخی.
داده ٔ خود سپهر بستاند
نقش اﷲ جاودان ماند.
سنائی.
داده ٔ تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به داده ٔ خویش.
نظامی.
قسمت حق است مه را روی نغز
داده ٔ بخت است گل را بوی نغز.
مولوی.
کلمه ٔ داده را در این معانی ترکیباتی است چون: آب داده، گوهردار؛ تیزکرده.
- تاب داده، با تاب، پیچان:
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی.
- خداداده، عطیه ٔ الهی. بخشش الهی:
بملک خداداده خرسند باش.
نظامی.
خداداده را چون توان بست راه.
نظامی.
خدادادت این چیره دستی که هست
مشو بر خدادادگان چیره دست.
نظامی.
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خداداده را...
نظامی.
- دل داده، عاشق. دلباخته:
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد
میباید این نصیحت کردن بدلستانان.
سعدی.
- رنگ داده، بارنگ. رنگین:
بیا ساقی آن رنگ داده عبیر...
نظامی.
- زهرآب داده، آغشته به آب زهر.
زنهارداده، در پناه گرفته شده.
- ناداده، عطا نکرده. نبخشیده.
|| کنایه از نصیب و قسمت است:
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
در کام اژدها و پلنگ آب خورده ایم
هر صبح و شام داده ٔ ما میرسد بما.
میرزا صدرالدین مشهدی (از آنندراج).
|| پرداخته شده (پول). (در اصطلاح بانک).

معادل ابجد

جایزه داده نشد

394

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری